گدا...

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقی است آنکه آن داد به شاهان به ((گدایان)) این داد

گدا...

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقی است آنکه آن داد به شاهان به ((گدایان)) این داد

اعتراف!

 

چاره ای نیست. مقاومت  فایده ای ندارد.

باید تسلیم این بازی مسخره شد ، یلدا بازی را می گویم.

فخار دعوتم کرده. به سید اولاد پیغمبر که نمیشه ((نه)) گفت.

پنج، رقم کوچکی برای تعداد  اعتراف های من است . دست کم باید در ۱۰ ضرب شود اما این قاعده بازی است و شاید وحی منزل باشد!

۱ - اصولا من دوست دارم اقیانوسی باشم به عمق ۱۰ متر!می خواهم در مورد همه چیز ((صاحب نظر)) باشم از ایدئولوژی مارکس گرفته تا طریقه سیر و سلوک مرحوم انصاری همدانی.از نگاه قرآن به زنان تا جایگاه موسیقی و سینما در دنیای امروز. به همین دلیل بیش از ۲۰ کتاب دارم که فقط ۵۰ صفحه اولش را خوانده ام .

 

۲- به انسانهای بزرگ حسودی ام می شود .لجم می گیرد که اینقدر موفق اند. اگر جوان باشند که میزان حسادتم با سرعت احمقانه ای بالا می رود. همین حسادت نگذاشت که در انتخابات خبرگان به دکتر محسن اسماعیلی رای دهم!رحیم پور ازغدی و سید مهدی شجاعی نمونه های بارز این افراد هستند. البته باز هم باید در همین بند اعتراف کنم که این ۳ بزرگوار را به شدت دوست دارم، با تمام دل. یک جورهایی در کنارشان احساس حقارت می کنم.

 

۳-من استاد توجیه هستم . آنچنان از کارهای غلطم دفاع می کنم که هیچ بنی بشری نمی تواند محکومم کند. به قول مادرم :((تو اگر وکیل بودی صدام را هم از اعدام نجات می دادی))

 

۴-ظلم در ذات خدا و منت کشی در ذات من راه ندارد!حاضرم در این شبهای سرد زمستانی گوشه خیابان بلرزم و بخوابم اما منت کشی نکنم.در این عمر ۲۱ ساله ام فقط یک بار منت مادرم را کشیده ام(خیلی سخت بود) از قضا قهر هم زیاد کرده ام . تا همین  ۳- ۴   سال گذشته با کسانی که لسانن به من ابراز علاقه می کردند قهر می کردم از واژه هایی نظیر :((دوستت دارم))و ((تو بهترین رفیق من هستی)) متنفر بودم.به هر حال پسر بودیم و نوجوان! 

 

۵-این یکی خاطره است:مکه بودیم. روزهای آخر حج بود.برای نماز صبح رفتم مسجدالحرام . حالی دست داد وصف نشدنی. وقتی برگشتم دیدم هم اتاقی زبان بسته ام نماز صبحش قضا شده. بنده خدا داشت دیوانه می شد. از دست ما (یعنی من و این) که بیدارش نکرده بودیم هم کلافه بود. برای آنکه دلداری اش بدهم منبری رفتم مفصل که: خواب عذر شرعی است و حتما صلاحی بوده و قس علی هذا....صفهای نماز مغرب تشکیل شد. خودم را به زور بین برادران اهل سنت جا دادم .تا آمدم تکبیره الاحرام را بگویم یادم افتاد نماز ظهر و عصرم را نخوانده ام!ای بخشکی شانس! یادم رفته بود.صدایش را هیچ جا در نیاوردم حتی برای آن هم اتاقی عزیز که دنبال شریک جرم می گشت!

خدا خوب زد پس کله ام!

از این دوستان عزیز هم می خواهم با طناب پوسیده من به چاه بروند:

روح الله ،   محمد، مهدی، حمید واین یکی رضا

 

سفر سبز

دوشنبه 11 دی 1385

جای همه خالی

۲۰ساعت مشهد بودیم

چند بیتی عنایت شد


....

دوست دارم از دلم گویم برایت یا رضا    دوست دارم بال بگشایم به سویت یا رضا

دوست دارم سفره دل را کنم نزد تو باز        با تو برگویم چه شد خواندیم بر دنیا نماز

اشک ریزم پیش پایت تا تو آرامم کنی        آهوی وحشی شدم باشد که تو رامم کنی

با تو گویم روی ایمان پشته آوار شد           خوب می دانی که دین داری چرا دشوار شد

قلب، پاکی را به هنگام قمار از دست داد      کشتی دین خدا ، هر چه سوار از دست داد

با تو گویم رنگ ما از کی سیاهی گشته است     سرنوشت دوستدارانت تباهی گشته است

ما که غرقیم و دگر آقا مددهایت چه شد؟         ناله امن یجیب و قل هو الایت چه شد؟

دوست دارم غرق گردم داخل دریای زر              از درون گنبدت اردوی حق ما را ببر

دوست دارم ذره ای از صحن اسمالت شوم         دوست دارم نقطه ای چون نقطه خالت شوم

......

این عکس هم جالبه

 

 

گشتیم نبود نگرد نیست

 

یک سوال ساده:

اگر تو راننده کامیون ،اتوبوس، نیسان و یا هر خودروی سنگین دیگری بودی پشت ماشینت چی می نوشتی؟!

 

ته دیگ!

چهارشنبه اول آذرماه سال 1385

اول:

آنها چند نفر بیشتر نیستند

یکیشون امروز رفت

آیت الله میرزا جواد تبریزی

پیکر مطهر ایشان

حالا ماییم و چند تای دیگه


دوم:

نه تنها این سر و پیکر فدایت

که حتی ساقی و ساغر فدایت

سه مصرع را برای تو سرودم

و حالا مصرع آخر فدایت !

وقتی کف گیر شعر به ته دیگ بخورد  می شود این!

 

...

 شنبه ۶ آبان  1385

دگر مرا تو نخواهی ، چقدر خودخواهی

دریغ هم ز نگاهی؟ چقدر خودخواهی

زدی به خرمن دل آتشی چو سوز دلم

و عشق چون پر کاهی ، چقدر خودخواهی

تو سیب خوردی و «ما» از بهشت رانده شدیم

به ارتکاب گناهی ، چقدر خودخواهی

و ضرب میکنی و جمع ، غصه و غم را

ز ماتمم که نکاهی، چقدر خودخواهی

شد آسمان دل من سیاهی مطلق

ز آن وداع صباحی، چقدر خودخواهی

هنوز عکس رخت در پیاله ام پیداست

و سهم من ز تو آهی ، چقدر خودخواهی

...