گدا...

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقی است آنکه آن داد به شاهان به ((گدایان)) این داد

گدا...

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقی است آنکه آن داد به شاهان به ((گدایان)) این داد

نقاب

 

زآن چشم سیاه، شب رقم خورد عزیز

حسرت به لبت رطب، ز بم خورد عزیز

آن دم که نقاب از رخت بگشودی

حالم ز قیافه ات به هم خورد عزیز!

 

 

 

کمی خیال!

 

دیگر ندهی جواب من حق داری

تو این همه عاشق معلق داری

با اشک برای اطلاع می گویم

پنجاه تماس نا موفق داری