اول:
خورشید،عصا زنان زمین آمده است
با پشت خمیده و حزین آمده است
دیگر رمقی برای تابیدن نیست
انگار-دوباره-اربعین آمده است
دوم:
آن روز پیرمرد مدام حرف مرگ میزد. گلایه بسیار داشت،اما فقط کمی سفره دلش را باز کرد.از
اینکه هنوز ازدواج نکرده و وظیفه اصلی پرستاری مادر است،از اینکه خالق هریپاتر
کجاست و او کجاست،از اینکه چخوف را دیوانهوار دوست دارد و دهها حرف دیگر که یادم نیست. گفتم:« میخواهم برایتان تیتر بزنم«منوچهر نگو،یه
دسته گل»بی احترامی که نیست؟»دستی به انبوه سبیلهایش کشید و گفت:«نه آقا! بزن صفا
کن.» برای شادی روحش دعا کنید حتما.
درباره هدی
که در شناسنامه اش نوشته اند:«نام پدر:رضا»
تقدیر بارانی ما رنگ«هدی»بود آن آیه و...آن سوره و...حق با خدا بود
هرچند مشکل داشت کارم، نوش جانم! طعم خوش باباشدن هم نوش جانم!
حالا تو اینجایی و دائم خواب هستی اصلا شبیه پنجه مهتاب هستی
تا پیش از این بودی کجاها اشتباهی؟ حالا رسیدی پیش ما،خواهی نخواهی
وقتی رسیدی از دلم سردی گفتی هرچند وقتی آمدی زردی گرفتی!
خورشید،دریا،نه فقط چون «ماه» ما باش در جادههای زندگی همراه ما باش
دلتنگی هفت آسمانم را گرفتی هرچند خواب خوش ز چشمانم گرفتی
9 ماه در جانم صدا میزد صدایت آخر نمیدانی چه خالی بود جایت
9ماه چون دلواپسان سوی تو بودیم در حسرت دیدار گیسوی تو بودیم
تا نقل و پولک بیعدد بالا بریزیم در کام پاکت تربت مولا بریزیم
تو دختر پروانه و آئینههایی تنها دلیل جستوجوی خندههایی
حس میکنم با هرنفس احساس داری در انتخاب پوشکت وسواس داری!
زیبایی هفتآسمانم نذر چشمت صورت حساب زایمان هم نذر چشمت
عطر هزاران مثنوی آید ز خندت برچشم بد صدها هزاران بار لعنت
آرامش دریاست،گاه خفتن تو شیرینترین تصنیف؛بابا گفتن تو
در دفتر عمرم تو خوشبختی نوشتی در ماه بهمن با خط اریبهشتی